۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

برای یکی از نویسندگان محبوبم J. D. Salinger

J. D. Salinger
میتونم بگم یکی از محبوبترین نویسنده هایی بودش که من همیشه طرفدارش بودم و همیشه سبک نوشتنش رو دوست  داشتم و همیشه عاشق شخصیت هولدن که قهرمان داستان ناتور دشت بود هستم و همیشه بعضی داستان هاش توی کتاب مجموعه داستانی  داشتم به اسم دلتنگیهای نقاش خیابان سی هشتم واسم بی معنی بود و بارها و بارها بازخونی میکردم تا درکشون کنم

هولدن شخصیت خیالی هستش که  J. D. Salinger خلق رده و در حقیقت سلینجر خدای هولدن شخصیت مورد علاقه داستان های من هستش

یام هستش زمانی که ORKUT  فعال بودش و گروه های مختلفی وجود داشت برای طرفداری از موضوع خاصی روزی که عضو گروه طرفداران هولدن شدم دیدم تعداشون چندین و چند برابر یکی از نویسندگان بزرگ ما هستش ( صادق هدایت ) و همیشه واسم جالب بود که یه شخصیت خیالی چقدر میتونه طرفدار داشته باشه و چقدر به شهرت برسه

کتاب ناتور دشت رو دو بار خوندم و تقریبا یه فاصله ۴ ساله بین هر بار خوندنم بودو هر بار به همون اندازه ازش لذت بردم

و تشکر می کنم از معلم ادبیات دبیرستانم آقای گودرزی که اولین بار اسم این کتاب رو از زبون اون شنیدم و هرگز یادم نرفت که چه کسی این کتاب ناتور دشت رو بهم معرفی کرد

ولی یادم نیست چند بار خودم به کسی پیشنهاد دادم که این کتاب رو بخونه ( به همه کسانی که دوستشون داشتم تا الان این کتاب رو پیشنهاد دادم و خوندنش )

هولدن دومین شخصیت کتابهای ادبی جهان هستش 

امروز خبری خوندم J. D. Salinger  تو سن ۹۱ سالگی از این دنیا رفت  و به احترام خالق دوست داشتنی ترین شخصیت خیالی زندگیم براش این مطلب رو نقل قول می کنم :


Jerome David Salinger


   
کتاب " ناتور دشت " جی . دی . سلینجر

. هولدن شخصیت اول کتاب نوجوانی است که دوران کودکی را پشت سر گذاشته و وارد دنیای آدم بزرگ ها شده و از رفتارها و اتفاقات و اطرافیان اش نا امید و افسرده می گردد و تنها دنیای کودکان رو معصوم می شمره و ستایش می کنه و می خواد ناتور دشت باشه و بچه ها رو از سقوط به دره خطرناک و کثیف آدم بزرگ ها در امان نگه داره ...
هولدن در واقع خود من در دوره ای از زندگیمه ! وقتی که منم دیدم بزرگ شدم و آرزو می کردم که ای کاش بچه می موندم چون دنیای پاک و بی ریایی دارن (حتی چند پست در این وب رو هم به همین موضوع اختصاص دادم) ... وقتی که من هم دوست داشتم جایی برم که کسی من رو نشناسه چون خسته شده بودم و دوست داشتم برم تو یک کلبه زندگی کنم و آرزوهام رو بسازم ...
هولدن در واقع دوست صمیمی ام هست که دیروز داشتم باهاش صحبت می کردم و او هم بالاخره خسته شده بود و می گفت می خواد بره یک جا که کسی نگرانش نباشه و خودش کار کنه و ... ! وقتی این بحران رو پشت سر گذاشت حتما این کتاب رو بهش معرفی می کنم !
تقریبا همه نوجوانان و دوستانم که در اطراف من هستند این دوره رو پشت سر گذاشتن و این حالات روحی بهشون دست داده ! و سلینجر با چه قلم شیوا و باورپذیری این حالات رو توصیف کرده ... البته این نکته رو نباید نادیده گرفت که در کل داستان فوق العاده حرف ها و اتفاقات زشتی وجود داره (مربوط به دنیای آدم بزرگ ها) که باعث شد این کتاب برای مدتی در ردیف کتب ممنوعه قرار بگیره . اما خوبیش اینه که در ستایش این کارها نیست بلکه در نکوهش کردن آن هست .


« خلاصه داستان »
هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله‌ است که در لحظهٔ آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آن‌چه که پیش از رسیدن به این‌جا از سر گذرانده برای کسی تعریف کند و همین‌کار را هم می‌کند و رمان نیز بر همین پایه شکل می‌گیرد. در زمان اتفاق‌افتادن ماجراهای داستان، هولدن یک پسربچهٔ شانزده‌ساله‌است که در مدرسهٔ شبانه‌روزی «پنسی» تحصیل می‌کند و حالا در آستانهٔ کریسمس به علت ضعف تحصیلی (او چهار درس از پنج درس‌اش را مردود شده و تنها در درس انگلیسی نمرهٔ قبولی آورده‌است) از دبیرستان اخراج شده و باید به خانه‌شان در نیویورک برگردد.
تمام ماجراهای داستان طی همین سه چهار روزی که هولدن از مدرسه برای رفتن به خانه خارج می‌شود اتفاق می‌افتد.او می‌خواهد تا چهارشنبه که نامهٔ مدیر راجع به اخراج او به دست پدر و مادرش می‌رسد و آب‌ها کمی از آسیاب می‌افتد به خانه بازنگردد به همین‌خاطر از زمانی که از مدرسه خارج می‌شود دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری می‌کند و این دو روز سفر و گشت‌وگذار، نمادی است از سفر هولدن از کودکی به دنیای جوانی و از دست دادن معصومیت‌اش در جامعهٔ پر هرج و مرج امریکا.
« نقد کتاب »
برخی منتقدین مشکل هولدن کالفیلد را بحران ناشی از بلوغ، یا ناتوانی از برقراری ارتباط با دیگران و شناساندن خود به دیگران شمرده اند. اما کالفیلد درد دل هایی فراتر از یک مشکل روحی سطحی دارد که توضیحش برای روانکاو نیز به سهولت و خلاصه وار ممکن نیست. مشکل هولدن آنجاست که او انگار همۀ دنیا را، - همه، به جز نقاط بسیار محدودی را - ، سیاه و تلخ و زننده می بیند. حتی در این سیر چندروزه اش در داستان، که همه چیز را بی طرفانه و بدون پیش داوری نگاه و توصیف می کند، از یافتن معلم یا دوستی که با وی ارتباطی عمیقی برقرار کند مایوس می شود. درک این بحران اخلاقی بزرگ و فراگیر در جامعه، درد اصلی هولدن کالفیلد است که او را در یاس و استیصال عمیقی فرو می برد.
درک این استیصال و رنج با شناخت و درک درست ما از جامعۀ هولدن کالفیلد میسر می شود. همانطور که خود هولدن کالفیلد هم به نوعی شناخت رسیده و همین ویژگی او را از سایرین جدا می کند.
در اثر سلینجر شخصیت هولدن کالفیلد گویا یک سر و گردن بالا تر از جامعۀ خودش، همۀ مشکلات جامعه را مشاهده می کند ولی با این حال قدرت ایستادن در برابر آن را ندارد و نمی تواند مثل دشتبانی، محافظ معصومیت کودکانه از خطر سقوط در درۀ تمدن مدرن باشد. در شروع داستان، هولدن بر بالای تپه ای نشسته و دارد دو تیم را که در مدرسه درمقابل هم بازی می کنند مشاهده می کند. نشستن او بالای این تپه می تواند جدا بودن و تنها بودن او را از دنیای اطرافش و جامعه یادآوری کند.
سلینجر، با وجود همۀ این منفی نگری ها در عین حال دوست ندارد کسی یا چیزی را نفرین کند. اثر او در مورد پوچی زندگی نیست. از بخش های مورد توجه داستان، بخشی است که هولدن با خواهر کوچکش فیبی برخورد و با او درد دل می کند، طوری که انگار هیچ کس پیش از این نبوده که اینقدر پاک و بی غرض باشد. هولدن شخصیت خواهرش فیبی را استثنائی و جذاب می داند، و فکر می کند که در این دنیای تاریک، تنها نقطۀ روشن و امیدوارکننده بچه ها هستند.

« درباره سلینجر »
او در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک از پدری یهودی و مادری مسیحی به دنیا آمده است. در هجده، نوزده‌سالگی چند ماهی را در اروپا گذرانده و در سال ۱۹۳۸ هم‌زمان با بازگشت‌اش به آمریکا در یکی از دانشگاه‌های نیویورک به تحصیل پرداخته، اما آن را نیمه‌تمام رها کرد.
تا به امروز آثار بسیار کمی منتشر کرده. نکتۀ جالب اینجا است که از 1965 به بعد، او در انزوا و گوشه نشینی مرموزی به سر می برد و اثر به خصوصی منتشر نکرده و در این انزوای بیش از چهل سالۀ خود با خبرنگاری ملاقات نمی کند و مایل نیست فیلمی از روی کارهایش ساخته شود و حتی عکسی از او منتشر گردد.
سلینجر در ناتور دشت روش نوشتاری خاصی را پیش گرفت و از جملات عامیانه و غیر رسمی و کوچه و بازاری استفاده کرد.

« چند نکته »
ناتور دشت اولین کتاب سلینجر در مدت کمی شهرت و محبوبیت فراوانی برای او به همراه آورد و بنگاه انتشاراتی «راندم هاوس» (Random House) در سال ۱۹۹۹ آن را به عنوان شصت و چهارمین رمان برتر قرن بیستم معرفی نمود. این کتاب در مناطقی از آمریکا، به‌عنوان کتاب «نامناسب» و «غیراخلاقی» شمرده شده و در فهرست کتاب های ممنوعهٔ دههٔ ۱۹۹۰ - منتشر شدهٔ از سوی «انجمن کتابخانه‌های آمریکا» - قرارگرفت.
هولدن کالفیلد شخصیت اصلی ناتوردشت در نظرسنجی مجله کتاب (Book Magazine) عنوان دومین شخصیت ادبی جهان را به دست آورد
این کتاب دو بار، ابتدا در دهه پنجاه شمسی توسط احمد کریمی و بار دیگر در دهه هفتاد به قلم محمد نجفی به فارسی ترجمه شده‌است.

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه


 
 
گرگ، شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند

بلند شو پسرم!

این قصه برای نخوابیدن است


گروس عبدالملکیان


یادش آمد وقتی بچه بود چقدر خوب ادای راه رفتن پدربزرگ را در می آورد.دست به عصا ، کمر خمیده ، قدم های لرزان و آهسته درست مثل پدر بزرگ.
حالا دیگر سالها از آن زمان گذشته ، دیگر نمی خواهد ادای پدر بزرگ را در بیاورد ، اما نمیتواند.

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه



چون عمر به سر رسد ؛ چه بغداد و چه بلخ
پيمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش كه بعد از من و تو ماه بسي
از سلخ به قره آيد ؛ از قره به سلخ

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

نوشتن




سلام

نوشتن میدونید مثل چی میمونه؟

بعضی کار ها رو باید همون لحظه باید انجام داد اصطلاحا تا تنور داغ هستش باید نون رو چسبوند

نوشتن هم یکی از همین کار ها هستش که تنبلی و بی حس حالی رو توی لحظه خودش نمی پسنده

دو تا مطلب داشتم خوب و ناب و زیبا و دندون گیر ولی  ننوشتمشون و توی ذهنم نگه داشتم و ....
مطلبی که توی ذهن بمونه یه جور هایی موقع نوشتن پخته میشه و میدونی که چجوری و چه اصولی  بنویسی و از چه کلماتی استفاده کنی که کسی غیر اون چیزی که تو میخواهی تعبیر نکنه و یه جورهایی مطلب خود خواه میشه

ولی خوب یه اشکال بزرگ پیدا میکنه
اشکالش این هستش که بیات میشه احساس میکنی نوشتت کلفت و سفت شده و دیگه نمیشه راحت جویدیش
نمیشه راحت هضمش کرد
نمیشه توی یه صبح سرد به جای صبحانه و با چای داغ خوردش و ازش لذت هم برد
باید بزاریش برای وقت شام باید بزاری برای وقت های بی حوصلگی و واسه اون موقع که دنبال یه چیزی میگردی واسه نوشتن و با دیسیپلین خاصی بنویسیش و یا بخونیش


اگر بخواهی چیزی که می نویسی احساس درونیت باشه باید تو لحظه بنویسی
باید توی همون موقعیت و توی همون آب و هوا و زیر همون ابر و توی همون مهتاب بنویسی
واسه احساس باید احترام قائل شد


ولی واسه بعضی نوشته های دیگه مثل نقد نوشتن و ... باید فکر کرد
نباید احساسی نوشت و باید مطلبتو رو خوب بپزی باید بزاری بیات بشه و باید با همون دیسیپلین خودشون بنویسیشون

ولی اینجا من می خواهم احساسم رو بگم و از این که چند تا از نوشتن هام بیات شدن احساس دلتنگی میکنم براشون
- نوشته های مهروبنم اگر یه روزی تنورتون داغ شد و اگر روزی احساس کردمتون قول میدم که بنویسمتون
همون لحظه و تو همون حال حتی اگر شده کنار تیکه پاره ها و حاشیه های نیازمندی های یه روزنامه پر تیراژ و یا روی دستمال کاغذی استفاده نشده یک بانوی یائسه !!!