۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

یه چیزی اینگاری توی گلوم گیر کرده
نمیدونم چی هستش ولی اصلا حس خوبی بهم نمیده

امروز توی یه جمع بزرگ خانوادگی بودم و خیلی هم خوب بود و می شد به خیلی چیز ها رسید
اینکه این همه آدم هستند که برات عزیز هستند و خودت خبر نداری
اینکه این همه ادم هستند که و می تونی باهاشون برای چند ساعت زیر یه سقف باشی 
اینکه این همه ادم هستند که یه جورایی باهاشون به قولی هم خون هستی
و خیلی چیز های دیگه
امشب دوست ندارم فکر کنم
فکر نکردن رو به اندازه فکر کردن دوست دارم


علاقه مند شدم که همیشه وسط همه چیز باشم و همه چیز رو به اندازه هم دوست داشته باشم هم قسمت خوب و عقلانیش رو دوست داشته باشم و هم قسمت منفی و غیر عقلانیش رو و یا همون احساسیش رو

دوست دارم به اندازه همه فامیل ها , دوست هم داشته باشم
میخوام دوست ها و فامیل هارو اندازه هم دوست داشته باشم
دوست دارم حت به اندازه مساوی برای هر دوشون ادم بده باشم

جمعه ها هم روزهای خوبی هستش و هم روزهای بدی ولی الان حس می کنم که حتی به جمعه هم احساسی ندارم نه میتونم بگم بده و نه خوبه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر